من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند
همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن
شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
نظرات شما عزیزان:
